رفت کنار پدرش نشست.پدرش روی تخت دراز کشیده بودو با دستگاه اکسیژن نفس میکشید! او نفسش را در راه اعتقادش داده بود… دخترک خوب میدانست که نگاه به پدرش عبادت است…پدر سرفه میکرد و اشک چشمان دختر بر روی گونه اش می غلتید… قلمش را برداشت و نوشت:
تبادل لینک
هوشمند برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان منجی
و
آدرس monji92.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.